احتمالا همه ما، شعر زیر رو به خاطر میاریم. این شعر توی کتاب دوره دبستان ما بود و حفظش میکردیم. داستان زاغی که قالب پنیری رو میدزدید، و بعد روباه حیله گری با چرب زبونی و چاپلوسی و حیله گری و مکر و خدعه و نیرنگ و فریب، پنیر دزدی رو صاحب میشد!

تصویر زاغی که با یک قالب پنیر به دهان، بالای درختی نشسته و روباهی پای درخت در حال صحبت با او و در واقع گول زدن اوست، شاید برای همه‌ی ما آشنا باشد. بله این تصویر درس «روباه و زاغ» کتاب‌ درسی فارسی است و شعر معروفی که سراینده‌اش حبیب یغمایی معرفی شده است.

اما این شعر در واقع ترجمه‌ی منظوم حبیب یغمایی است از شعر شاعر فرانسوی قرن هفدهم یعنی «ژان دو لافونتن»، که البته در کتاب درسی به نام شاعر اصلی آن اشاره‌ای نشده است.

این در حالی است که دو ترجمه‌ی آزاد دیگر هم از این شعر در زبان فارسی منتشر شده است. آن‌طور که در کتاب «اصول فن ترجمه‌ی فرانسه به فارسی» (انتشارات سمت) آمده، ایرج میرزا و نیر سعیدی هم این شعر را ترجمه کرده‌اند.


زندگینامه


حبیب یغمائی در سال 1280 شمسی در قریة خور جندق متولد شده: در آغاز جوانی بدامغان آمده و جز از تحصیلات ادبی و عربی مقدمات علوم جدیده را در مدرسه سعادت ناظمیه دامغان فرا گرفته است وی پس از سالی چند که در همان مدرسه و مدارس شاهرود تدریس کرده بتهران مسافرت نموده و دروة دارا المعلین عالی مرکزی را بپایان رسانده است.

دو سال ریاست فرهنگ سمنان و دامغان را داشته و از آن پس سالهای متوالی در کلاسهای ادبی دارالفنون و مدارس عالیه پایتخت استاد و معلم ادبیات فارس بوده سپس در وزارت فرهنگ بخدمات فنی ادبی اشتغال جسته و چند سال مدیر مسئول مجله رسمی وزارت فرهنگ بوده است.» آقای یغمائی مدت ده سال با مرحوم محمد علی فروغی بزرگترین حکیم و رجل سیاسی ایران همکاری ادبی داشته است چنانکه خود آن حکیم در مقدمه کتب منتشره اشاره فرموده اند.

از تالیفات او رسالة جغرافیای جندق و شهر حال یغما است، که بزبان فرانسه نیز ترجمه شده و داستان تاریخی دخمة ارغون و کتابی در

 علم قافیه و نیز گرشاسب نامة حکیم اسدی طوسی بتصحیح دقیق وی در سال 1315 انتشار یافته است.


شعر

زاغکی قالب پنیری دید
به دهان برگرفت و زود پرید

بر درختی نشست در راهی
که از آن می گذشت روباهی

روبهک پرفریب و حیلت ساز
رفت پای درخت و کرد آواز

گفت به به چقدر زیبایی
چه سری چه دمی عجب پایی

پر و بالت سیاه رنگ و قشنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ

گر خوش آواز بودی و خوشخوان
نبودی بهتر از تو در مرغان

زاغ می خواست قار قار کند
تا که آوازش آشکار کند

طعمه افتاد چون دهان بگشود
روبهک جست و طعمه را بربود.